یادی نیست

آدم گاهی با جنبه‌ای عجیب از خودش روبه‌رو می‌شه که تا مدت‌ها ذهنش رو درگیر می‌کنه. درمورد خودم این موضوع رو فهمیدم که هرچی بلای وارده سنگین‌تر باشه قابلیت به یه طرف گفتنم افزایش پیدا می‌کنه. یعنی همیشه بعد یه اتفاق اولین سوال مطرح شده برام اینه که: خب الان باید چی‌کار کنم و البته که این سوال برای یک فاجعه جوابی نداره! خب پس هیچ‌کاری نمی‌کنی چون قبل اونم هرروز پا می‌شدی و می‌گفتی چه عن! خب الان چی می‌تونی بگی غیر اون؟؟ نه واقعاً چی می‌شه گفت؟؟؟
این‌جوری می‌شه که می‌گی چه مزخرف و چرته، بعد بلند می‌شی لباس می‌پوشی و می‌زنی بیرون؛ تو راه سرتو کج می‌کنی، می‌ری سینما که پرسه در مه رو ببینی و کلی هم‌ذات‌پنداری کنی با امین قصه و نتونی واسه رویای قصه هم غصه نخوری!! بعد با خودت می‌گی اه چه عن!

اون‌روزی فندک رو جا گذاشته بودم وسط میزتحریر اتاقم و زده بودم بیرون، علاوه بر این‌که می‌دونستم مجبورم کبریت بخرم درحالی‌که بی‌زارم از با کبریت روشن کردن سیگار، می‌دونستم احتمالاً یه جنگ هم تو خونه داریم. ولی بعدش دیدم ان‌قدر کار من رسوا بوده که مادر فکر هم نکرده‌بوده که ان‌قدر دیگه بی‌قید و اینا باشم! خلاصه این‌که گاهی الان می‌گه دختر بپر برو فندکتو بیار واسه فلان کار. خون‌سرد و پررو که باشی راحت‌تری گویا. نتیجه اخلاقی سال 89

کلاً آدم ان‌گار این‌جوریه که حسرت نداشته‌هاش رو می‌خوره تا چند وقت پیش بی‌زار بودم از زندگی نرمال الان که می‌دونم شاید هیچ‌وقت دیگه نداشته باشمش، دلم قیری ویری می‌ره واسش .

زندگی هم گاهی اعصاب خردکن می‌شه مثلاً دی‌شب ساعت‌ها منتظر نتیجه شورای امنیت شدم؛ تپیده بودن اون تو، رفتم کپیدم، قطع‌نامه تصویب کردن وهمه کار رو تموم کردن! صبح بلند شدم حرصم در اومد خب اون‌وقت می‌گن بخوابید! نخوابید دنیا برخلاف شما می‌چرخد بعله

تنهایی یعنی این‌که وقتی دلت می‌گیره خودتو بنشونی جلوی خودت، با خودت درددل کنی

پ.ن1: هیچ می‌دونستی گاهی آدمای غریبه حرفای خوبی می‌زنن و می‌رن؟

پ.ن2: من هم‌چنان بر گوش کردن مداوم آناتما تاکید دارم

چیزی شبیه زندگی

با یک سوال شروع می‌کنم این روزها رو: فرق سال تحویل با یه روز وسط هفته یکی از ماه‌های دیگه سال چیه؟؟ چشامو رو هم فشار می‌دم و سعی می‌کنم این جریان رو متوقف کنم و از تخت بیام بیرون

قصه که تکرار نمی‌شود تنها بازگویی می‌شود سینه به سینه روایت مجدد می‌شود تا برسد به گوش‌های تو، شاید بیاد آوری درد را هنگامی که روایت می‌شد این داستان برای ما

علاقه عجیبی پیدا کردم برم یه بلندی بشینم رو زمین زانوهامو بغل کنم زل بزنم به تهران، ببینم این شهر چی داره که همه‌چیزو از من گرفته و من هنوز دلم براش تنگ می‌شه

یه روایتی هست که می‌گه تبدیل شدم به یه روح تو زندگی آدمای دوربرم؛ بود و نبودم دیگه فرق نمی‌کنه یعنی نمی‌ذارم باقی ان‌قدر نزدیک شن که این فاصله‌ها کم شه. ام‌روز داشتم فکر می‌کردم نقش یه روح رو بازی کردن گاهی طاقت‌فرساست. راستش رو بگم دروغ نگم دلم برای این‌که یکی دوستم داشته باشه گاهی تنگ می‌شه، یکی که اگر گوشیت خاموش بود بفهمه. من اون‌روزی فهمیدم این مدت که گوشی خاموش بوده حتی خانواده هم نفهمیدن. دردناک بود. احتیاج به مقداری محبت دارم. دم عیدی جایی نمی‌شه خریدش؟؟

هیس… چیزی نگو فقط بمیر

خب آدم، همیشه به اتفاقایی که ممکنه تو زندگیش رخ بده، فکر می‌کنه و هیچ‌وقت هم اون اتفاقایی که بهشون فکر کرده، روی نمی‌دن! واسه اینه‌که احتمال رو تو مدرسه هم، دوست داشتم.

کلاً کنجکاو نی‌استم؛ وقتی می‌گم نی‌استم، یعنی جداً کنجکاوی نمی‌کنم ببینم یکی داره راست قضیه رو می‌گه یا داره قضیه رو جوری می‌گه که دوست داره همون رو بشنوم، البته باور نمی‌کنم چون باور کردن می‌تونه از گناهای کبیره باشه حتی! اگر قضیه به چند نفر مربوط باشه قصه همه‌رو می‌شنوم آخرش خودم با نقاط مشترک یه قصه می‌سازم و اون می‌شه فرض اولیه بعد به مرور این فرض هی تکمیل می‌شه؛ البته مشخصه که فرضای من هیچ‌وقت به حکم تبدیل نمی‌شن.
در مورد دوستای نزدیک هم همینم، می‌دونن سوال شخصی نمی‌پرسم. هرچی خودشون گفتن واسم کافیه تو رابطه‌ها، ولی انتظار دارم دروغ نشنوم بازی نبینم ازشون؛ فرقشون با بقیه فقط و فقط همینه. قصه‌شونو قبول می‌کنم ولی ترجیح دروغ نبودنش است!! حالا این‌که تمام این مدت، من درگیر قصه‌ای بشم که وجود نداشته و قصه اصلی همین‌جا بغل گوشم؛ داشته اتفاق می‌افتاده و من عین اسکلا بازی خوردم، یه جوریم می‌کنه. قضیه فقط نگفتن نبود دروغ گفتن بود.

خوابیده نخوابیده بلند می‌شم، سیگار نصفه کشیدمو برمی‌دارم و آتیش می‌زنم و همون‌جا زیر پنجره چمباتمه می‌زنم و سعی می‌کنم این حس استرس و اضطراب توم رو بخوابونم. یه پک غلیظ می‌زنم و دوباره معده‌ام تا دهنم بالا می‌آد. از دیروز صبح یخ کردم ساعت‌ها دی‌روز پیاده رفتم تا شاید ذهنم به کار بیفته ولی دریغ. می‌دونم زود نجنبم دوباره حملات عصبیم شروع می‌شه ولی درد و وحشت و خشم یه لحظه هم ولم نمی‌کنه. آخه لعنتی تو که می‌دونستی من از این‌که درگیر زندگی دیگران بشم و دیگران از زندگیم سردربیارن چقدر بی‌زارم، اون حقیقت لعنتی رو زودتر می‌گفتی.

آرشیو موسیقی بالا پایین می‌کنم، داد می‌زنه سر درد می‌گیرم، آروم می‌خونه حوصله‌ام سرمی‌ره؛ کتاب می‌خونم دو صفحه نشده بلند می‌شم راه می‌رم؛ سر گودر می‌شینم نوشته تموم نشده چشام سیاهی می‌ره و هی از خودم می‌پرسم : کی تموم می‌شه دقیقاً؟؟؟ آیا بعد این آرامشی هم هست؟ در همون حدی که بود؟

آخ که من از بچگی از مثلث بدم می‌اومد

پ.ن1: دی‌روز یه سر رفتم گودو، سیگار ممنوعه از کی وتا کی رو نفهمیدم، یعنی نپرسیدم حال نداشتم راستش. فقط خواستم بگم ایده گهی می‌باشد
پ.ن2: آدم رو به جرم ناآگاهی نمی‌شه محکوم کرد
پ.ن3: چرت‌نویسی حق مسلم هرشخصی هست

نیست نقطه ای برای آغاز، نیست جایی که تمومی بگیری

دقیقاً نمی‌دونم چه احساسی باید داشته باشم. هنوز احساسی که توم به وجود اومده رو نشناختم ولی آشناترین چیزی که توم وجود داره یه حس خلا، یه بی‌تفاوتی محضه؛ انگار هیچ اتفاقی نیفته یا اتفاقی که افتاده اصلاً مهم نبوده! می‌دونم هنوز شوکه‌ام و همین امکان عکس‌العمل نشون دادن رو عملاً از من گرفته، به تمام کارهایی که می‌شد و می‌شه انجام داد، فکر می‌کنم ولی منطق و قدرت تصمیم‌گیریم علناً نابود شده‌ست.
درد، یه درد وحشی چنان توم زبانه می‌کشه و طوفان به پا کرده که تمام هستیم انگار اسیرش شده.
پ.ن1: عنوان، ترانه‌ایست با صدای هادی پاکزاد
پ.ن2:سکوت، اکثر اوقات ، آخرین پناهگاه و سنگر پیش از سقوط محسوب می‌شه؛ برای من حداقل

تغییر روش

وقتی این ویلاگ رو باز کردم شاید دنبال یه راه فرار بودم از دنیای مجازی که توش بودم. بحث‌های دائمی سیاسی اجتماعی و … می‌خواستم این‌جارو اختصاص بدم به روزمرگی‌هام و خیالات آرامش‌طلبانه‌ام. ولی گویا نه روزمره‌هام نه خیالاتم دیگه جدا نیستن از وقایع سیاسی که هر روز و هر شب شاهدش هستیم. از این لحظه به بعد این‌جا کاملاً روزمره‌نویسی خواهد شد.